با زبان روزه در کمیته مشترک ضدخرابکاری

۱۴۰۳/۱۲/۱۵
  • admin
  • شناسه خبر: 11143



پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛  پس از حمله مأموران حکومت پهلوی به بیت مراجع تقلید در قم در اردیبهشت ۱۳۵۷، شیخ عبدالله محمدی همراه با روحانیان شهرهای استان خوزستان، نامه‌ای به مراجع تقلید در قم ارسال کردند. شیخ عبدالله در دوم شعبان سال ۱۳۵۷ش در سخنانی در مسجد بهبهانی‌های خرمشهر از سیاست خارجی حکومت پهلوی و حضور پرشمار مستشاران خارجی در ایران انتقاد کرد و به تبیین اهداف امام‌خمینی پرداخت. به همین سبب، ساواک درصدد دستگیری‌اش برآمد و به همین علت مجبور شد به قم و سپس مشهد عزیمت کند و مدتی از خوزستان دور باشد اما با آغاز ماه رمضان به سخنرانی در مساجد خرمشهر ادامه داد و در ۱۶ مرداد ۱۳۵۷ (دوم ماه رمضان) پس از ایراد سخنرانی در مسجدجامع آبادان، توسط مأموران ساواک دستگیر و به آبادان منتقل شد. ساواک پس از بازجویی او را به تهران منتقل، و در سلولی انفرادی در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری زندانی کرد.

محمدی پس از بازجویی به بند شش زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری انتقال یافت و در آن‌جا با پسرش شیخ عباس محمدی و افرادی چون سیدعباس ابوترابی قزوینی، سیدمحمدصالح طاهری خرم‌آبادی و… هم‌سلول بود. در همان زمان دو تن از دختران او هم به سبب بیان مطالب انتقادی علیه حکومت پهلوی و حمایت از امام‌خمینی در خرمشهر دستگیر شده بودند. با دستگیری عبدالله محمدی، روحانیان خرمشهر در جلسه‌ای به آن اعتراض کردند و خواستار بازگرداندن او به خرمشهر شدند. ادامه اعتراضات باعث شد با روی کار آمدن دولت سیدجعفر شریف‌امامی از زندان آزاد ولی ممنوع‌المنبر شود.

آن‌چه در ادامه می‌خوانیم، شرح ماجرای دستگیری او توسط ساواک خوزستان و انتقال به تهران و زندان و بازجویی در کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک است که در کتاب خاطرات او که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده آمده است.

کم‌کم ماه مبارک رمضان فرا رسید و یکی از تجار و بازاریان مذهبی و انقلابی به نام آقای سلیمانی‌فر که از اول تا بیست‌ویکم ماه رمضان در منزل خود مراسم برگزار می‌کرد، از من جهت سخنرانی دعوت کرد. من هم قبول کردم. ماه رمضان سال۱۳۵۷ مصادف با مردادماه شمسی بود. مراسم را ایشان در پشت‌بام منزل برگزار می‌کرد. شب اول منبر رفتم که اتفاقا جمعیت خوبی هم می‌آمدند. تعدادی از طلبه‌ها که برای تبلیغ به خرمشهر آمده بودند، نیز در این مراسم شرکت می‌کردند. مراسم شب اول به خیر و خوبی گذشت. شب دوم به منبر رفتم و بعد از منبر مقداری نشستم و در مسیر برگشت به منزل حدود صد متر با منزل فاصله داشتیم که یک بنز مشکی یا سورمه‌ای رنگ جلوی ما ایستاد. دو نفر از ماشین پیاده شدند و من شناختم که آن‌ها مأمور هستند. به من گفتند:«حاج آقای محمدی بفرمایید تا با ماشین شما را برسانیم.» گفتم:«خیلی ممنون، منزل نزدیک است، مزاحم شما نمی‌شوم. شما بفرمایید بروید!» گفتند: «نه، می‌خواهیم شما را با ماشین ببریم.» من هم گفتم تا این‌جا را پیاده آمدیم و این صد قدم را هم پیاده می‌رویم. بعد از این گفت‌وگو، یک‌مرتبه و بی‌پرده گفتند: «آقای محمدی تا بی‌احترامی نکردیم، بفرمایید سوار شوید.» من فهمیدم که مأمور دستگیری من هستند.  بعد آمدند دست و زیر بغل مرا گرفتند و سوار ماشین کردند.

در ساختمان فرمانده‌ پادگان وارد اتاقی شدیم که ظاهرا اتاق انتظار بود. در اتاق انتظار حدود ده دقیقه روی صندلی نشستم، بعد افسری آمد که معلوم بود فرمانده‌ همین پادگان است. سلام کرد و نشست و شروع کرد به حرف زدن و اعتراض کردن. می‌گفت شما آخوندها چرا این کارها را می‌کنید؟ چرا آشوب می‌کنید؟ مگر شاه کم به مملکت خدمت کرد؟ مگر شاه مملکت را آباد نکرد؟ بعد از این‌که کلی حرف زد، من در جواب گفتم که می‌دانیم که کشور چقدر پیشرفت کرده است، می‌دانیم که چه چیزهایی نداشت، ولی الان دارد؛ اما آخوندهایی که قیام کردند برای مادیات نبود. از حضرت امام اسم بردم و گفتم آیت‌الله خمینی برای آجر و خشت و مادیات قیام نکرد، بلکه برای اسلام قیام کرد. بعد گفتم: «جناب افسر فرمانده!‌ خودت می‌دانی که اسلام در خطر است، قیام آقایان به خاطر تسلط مستشاران آمریکایی بر شماهاست. آن‌ها امر می‌کنند و شما باید اطاعت کنید. دوم این‌که این کشورهای همجوار بیش از ایران پیشرفت کرده و آباد شده‌اند.»

 بالاخره صحبت‌های ما با افسر تمام شد. بعد از گذشت یک ساعت خبر دادند که هواپیما از کویت به فرودگاه آبادان رسید. مرا به فرودگاه بردند و سوار هواپیما کردند و تا طلوع فجر فردا به تهران رسیدیم. مرا به کمیته‌ شهربانی در میدان توپخانه بردند، وقتی وارد کمیته شدیم گفتند که لباس‌های‌تان را عوض کنید و هرچه دارید تحویل بدهید. بعد از پوشیدن لباس زندانی، وارد سلول انفرادی شدم و بعد از ورود مقداری خوابیدم. اندازه‌ سلول هم یک متر و نیم در دو متر بود. گرچه از لحاظ تنفس برای من مشکل بود، با این حال در را به رویم بستند. حدود ساعت نه صبح بود که مأموری آمد و در را باز کرد و گفت بیا بیرون. به طبقه‌ بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم که بازجوها در آن اتاق بودند. یکی از بازجوها به نام رحمانی آدم سخت‌گیر و دقیقی بود، ولی خشن نبود. بعد از ورود، نوار کاست سخنرانی مرا آورد و پخش کرد. بعد از بیان هر جمله‌ای ضبط را خاموش می‌کرد و از من می‌پرسید این مطالب را شما گفتید؟‌ چرا این حرف را زدید؟ من هم جواب‌هایی می‌دادم و او هم می‌نوشت. دوباره ضبط را روشن می‌کرد و جمله‌ دیگر را پخش می‌کرد و از من در مورد آن جمله سؤال می‌کرد. بعد از یک ساعت بازجویی گفت: «آخر چرا شما آرام نیستید؟ چرا شما آخوندها هم برای خودتان، هم برای دولت و هم برای ماها ناراحتی ایجاد می‌کنید؟» من هم در جواب گفتم: «این ناراحتی‌ها گرچه برای ما زحمت است و داریم زیر دست شما حساب پس می‌دهیم، اما به نفع شما خواهد بود؛ به این دلیل که رهبر ما یعنی آیت‌الله خمینی می‌گوید آمریکا نباید در ایران حاکم باشد. افسران ما رشیدند، خودشان می‌توانند مملکت را اداره کنند، ما نباید مانند یک سرباز، زیردست افسران آمریکایی باشیم.»  یکی از مطالبی که رحمانی به من گفت، این بود که پسرت را گرفتند، بعد خودت هم به منبر رفتی و هرچه دلت خواست بیان کردی.

به هر حال بعد از حدود یک ساعت بازجویی و سؤال و جواب،‌ همین‌طور که نشسته بودیم،‌ متوجه شدم که صدای نواری از محوطه می‌آید. گفتند: «این صدا را می‌شناسی؟» من دقت کردم و گفتم: «این صدا برای من آشناست، اما به طور قطعی نمی‌توانم بگویم که صدای چه کسی است.» گفت: «این صدای فرزندت است. دوست داری ایشان را ببینی؟» گفتم: «بلی.» با هم در اتاق بازجوی دیگری به نام رسولی رفتیم که خیلی به شکنجه دادن معروف بود. دو نفر بودند که در بازجویی و شکنجه معروف بودند که یکی از آن‌ها رسولی بود. عباس را تحویل رسولی داده بودند. رسولی همیشه بر سر خودش می‌زد و افسوس می‌خورد که هم‌اکنون مانند چهار سال قبل نیست که اجازه‌ شکنجه داشته باشیم، وگرنه ناخن‌های پسرت را می‌کشیدم! گفتم: «مگر چکار کرده که می‌خواستید ناخن‌هایش را بکشید؟!» گفت: «شاه را به عثمان تشبیه کرده و گفته است حکومت شاه، حکومت عثمان است و حرف‌های دیگری زده که نباید بیان می‌کرد.» بعد از مقداری نشستن و صحبت کردن،‌ وقت ما به پایان رسید و هر کدام از ما را به اتاق خودمان بردند. رسولی در بازجویی‌اش به عباس گفته بود که شما پدر و پسر آرامش خوزستان را بر هم زدید. ما شما را مجازات خواهیم کرد، ولو این‌که در خرمشهر هر اتفاقی بیفتد. از این جملات رسولی پیدا بود که بعد از دستگیری ما، در خرمشهر اتفاقاتی افتاده و اعتراضات و تظاهراتی انجام شده بود.

روز بعد جهت بازجویی، مجددا به اتاق بازجویی رفتم. باز هم نوار سخنرانی را می‌گذاشتند و از ما اعتراف می‌گرفتند. می‌گفتند در عین حالی که می‌دانیم این نوار متعلق به شماست و شما این سخنرانی را انجام دادید، اما قانون اجازه نمی‌دهد که ما صرفا با اتکا به این نوار شما را محکوم کنیم، بلکه حتما باید اعتراف هم وجود داشته باشد، بر همین اساس جمله جمله‌ آن سخنرانی را پخش می‌کردند و از من اعتراف می‌گرفتند. من هم نمی‌توانستم انکار کنم،‌ چون صدایم کاملا مشخص بود، اما مسائلی را که بیان کرده بودم توجیه می‌کردم. این جلسه‌ دوم بازجویی هم تمام شد و از من سوال کردند که «آیا موافق هستی که فرزندت عباس هم پیش شما باشد؟» من هم گفتم موافقم. عباس را نزد من آوردند و ما دو نفری در یک سلول بودیم. اندازه‌ سلول هم در حدود ۱.۵ متر در ۲ متر بود. چند روزی در این سلول بودیم، ماه مبارک رمضان بود، روزه هم می‌گرفتیم. برای کسانی که روزه می‌گرفتند، هم افطاری و هم سحری می‌آوردند. تا زمان اتمام بازجویی‌ها در آن سلول بودیم. آن وقت ما را به بند شش انتقال دادند.

 

منبع: خاطرات آیت‌الله شیخ عبدالله محمدی، محمدرضا احمدی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی



منبع

مقالات مرتبط