گرگ در کمین است
«قانا»
دخترک سبزهرو
در کنار مادربزرگش به خواب رفته است
و رؤیای پروانههای زیبا و اسباببازیها را میبیند
و میبیند که در باغی از زیتون پرواز میکند
و زیر شاخهای آویزان مینشیند
تا گیسوانش را کنار بزند
و خوشههای درخشان را ببیند
که مانند حلقههای طلاست
و پدرش را
که در صخرهها سنگر گرفته است
و تفنگش را در آغوش گرفته است
و درفشهای کرامت و خشم
در چشمانش هویداست
دخترک میهراسد
از خواب میپرد
و به آغوش مادربزرگش پناه میبرد
و میکوشد که بیاساید
اما پیش از آن که به خواب رود
هواپیماها حمله میکنند
و جسدهای پاره پاره را
در دریایی از آتش و شعله غرق میکنند
و جز کفش دخترک
چیزی باقی نمیماند
بر آن بوسه زدم
و آن را در خون دخترک شستم
و به صورت حاکمان عرب پرت کردم
دخترکم!
همه پلها را به سوی تو خراب کردهاند
آیا صدای من به گوش تو رسید؟
یا به این کلام هم پروانه عبور نمیدهند؟
من گریه نکردم
دیر زمانی است که دیگر گریه نمیکنم
اما روی زخمهایت خم شدم
تا عطر پراکنده پیکرت را جمع کنم
و تو در گوشم نجوا کردی:
«گلولهها خون مرا نریختند
آن گلولههایی که از رگهایم گذشتند
و به میهنم رسیدند
خیانت و فساد
خون مرا ریخت.»
ای که پیشانیت
از زخمها گلگون است
من مرهمی برای زخمهایت ندارم
جز عشقی که زبانه میکشد
آیا تو را بسنده است؟
آیا زخمهایت را از یادت میبرد؟
یا عشق مهاجران آواره را نیز بر آن بیفزایم؟
همانهایی که سست عنصری عاشقان قبرها را نمیپذیرند!
دستهایت را به سویم بگشا
که میان من و تو
هزاران جاده و دشت و رودخانه
و سرزمینی از زخم و نور
آغوش گشادهاند
زخمهایت را پاس بدار
و بنگر که کاروانها
چگونه به سوی شکوه و مجد تو در حرکتند
زخمها همان پلها هستند
زیتون کوچ نکرده است
و سایههای خود را
بر خاک جنوب گسترانیده است
و ایستاده به خواب رفته است
و به پرسشگرانش میگوید:
«این خاک
پدر من است
بر دستهایش زاده شدم
و در آن زیستم
پدرم
همینجا میماند
و کوچ نمیکند
و فرزندانش را تنها نمیگذارد
من هم میمانم
شاید فردا
کودکی از راه برسد
که از زخم «قانا»
جان به در برده است
و آنگاه
چه کسی جز من
راه را نشانش خواهد داد؟
و اگر از پدرش بپرسد؟
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده