شهادت حمید باکری به روایت همسرش

۱۴۰۳/۱۲/۰۶
  • admin
  • شناسه خبر: 10938



به گزارش روابط عمومی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ شهید حمید باکری برادر شهید مهدی باکری سردار پرافتخار ایران در جنگ تحمیلی، از فرماندهان برجسته دفاع مقدس و جانشین فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا بود. او در سال ۱۳۳۴ در تبریز متولد شد و از همان دوران جوانی به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و با آغاز جنگ تحمیلی، نقش مهمی در سازماندهی نیروهای رزمنده و طراحی عملیات‌های موفق ایفا کرد.

حمید باکری در عملیات‌های بزرگی همچون فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان و والفجر مقدماتی حضور داشت، اما نقطه اوج رشادت‌های او در عملیات خیبر (اسفند ۱۳۶۲) بود، جایی که پس از مقاومت جانانه در برابر دشمن، در منطقه‌ طلائیه به شهادت رسید و پیکرش در میدان نبرد باقی ماند.

در ادامه  خاطرات همسر شهید از نحوه شهادت ایشان را می‌خوانیم:

 وقتی به ارومیه رسیدیم تازه فهمیدم جنازه‌ای در کار نیست. بدنش مفقود بود من همیشه از روزی که باید با جنازه حمید روبه‌رو می‌شدم می‌ترسیدم، حس می‌کردم دیدن چنین منظره‌ای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را می‌دانست.

روزهای اول خیلی گریه می‌کردم؛ یک شب خوابش را دیدم گفت: «چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟» گفتم: «می‌خواهم بدانم چطور شهید شدی؟» گفت: «تو هم به چه چیزهایی فکر می‌کنی یک ترکش خورد به این‌جا… (اشاره کرد به پیشانی‌اش) … و شهید شدم.»

توی جزیره بوده‌اند؛ جزیره مجنون. آن‌هایی که آن لحظات یا کمی بعد با حمید بوده‌اند می‌گفتند نزدیک پل و با انفجار یک خمپاره شصت شهید شده. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که «حمید تمام مدت در حالی که فقط بیسیم‌چی‌اش همراهش بود، در طول سیل‌بند قدم می‌زد. دستش را هم گذاشته بود روی کمرش و چون قدش بلند بود، سرش را کمی پایین گرفته بود که عراقی‌ها نزنندش. انگار داشت توی یک باغ گردش می‌کرد؛ جلوی هر سنگری می‌ایستاد، احوال‌پرسی می‌کرد، وضع مهمات را می‌پرسید و می‌رفت جلوتر. بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بیسیم‌چی حمید تنها برگشته، رفتیم سراغ حمید آقا دیدیم پیکرش را کشیده‌اند توی یک گودی که داخل سیل‌بند کنده بودند. سینه و سرش پر از ترکش بود و یک پتوی سربازی کشیده بودند رویش که به قد او کوتاه بود. پوتین‌هایش مانده بود بیرون و پاشنه‌هایش توی آب بود. از آن طرف عراقی‌ها آتش‌شان را چند برابر کرده بودند. خیلی از بچه‌ها سعی کردند جنازه را بیاورند عقب، اما هرکس می‌رفت می‌زدندش. ما تصمیم گرفتیم هر طور هست حمید را بیاوریم عقب که آقا مهدی پیغام فرستادند اگر می‌شود جنازه‌های دیگران را هم آورد این کار را بکنید. اگر نمی‌شود، حمید هم پیش بقیه شهدا بماند.»

همه فکر می‌کردند چون حمید بچه دارد آقا مهدی نمی‌گذارد او برود جلو. بعد از شهادت حمید خواهرش با ناراحتی از مهدی پرسید: «مهدی! چرا حمید؟» آقا مهدی گفته بود: «پس چه کسی؟ حمید هم مثل بقیه چه فرقی می‌کند؟» وقتی بعد از چهل روز به ارومیه رسید از در که وارد شد و چشمش افتاد به عکس حمید، من احساس کردم الآن می‌افتد روی زمین خیلی سنگین حرکت می‌کرد. انگار پاهایش وزنه داشت احسان هم نامردی نکرد، رفت جلو، گفت: «عمو آمده‌ای مرا ببری پیش بابا؟» آقا مهدی فقط او را بغل کرد و بوسید، چیزی نگفت. از همه عجیب‌تر این بود که آقا مهدی وقتی تصمیم مرا که می‌خواستم با بچه‌ها بروم قم شنید، اصلاً مخالفتی نکرد. از وقتی ما برگشته بودیم ارومیه همه در این فکر بودند که شرایط را طوری ترتیب بدهند که ما راحت‌تر باشیم. اما من خودم تصمیم گرفتم بروم.

قم حال کسی را داشتم که یک راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سر جای اولش. احساس می‌کردم باید دوباره شروع کنم این بار تنها و از قم؛ جایی که قرار بود با حمید بروم.

 

منبع: نیمه پنهان ماه (حمید باکری به روایت همسر شهید)، انتشارات روایت فتح، ۱۳۸۱.



منبع

مقالات مرتبط