به گزارش نوید شاهد، کتابهای «به آن چشمها نگاه کن»، «آن روز ساعت هشت صبح» دو عنوان از آثار نشر شاهد با موضوع ایثار و شهادت هستند که به چاپ دوم رسیدند.
«به آن چشمها نگاه کن»
کتاب «به آن چشمها نگاه کن» نوشته عزت الله الوندی است و روایتی از زندگی داستانی شهید سرلشکر منصور ستاری را در بر دارد. این کتاب را «پیتر وزیرزاده» ترجمه کرده و اتفاقات و رویدادهای دوره نوجوانی، جوانی و لحظه شهادت شهید منصور ستاری را روایت میکند.
سرلشکر شهید «منصور ستاری» در سال 1327 در روستای ولیآباد ورامین دیده به جهان گشود. تیمسار ستاری به علت فعالیتهای بینظیرش در اجرای طرحهای جنگی، درسال 1362 به سمت معاون عملیات فرماندهی پدافند نیروی هوایی منصوب شد. طرحها و برنامههایی که شهید ستاری ارائه میداد بسیار منطقی، عملی، کاربردی و مؤثر بود. از این رو در سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی برگزیده شد و به علت لیاقت و کاردانی و شایستگی که از خود نشان داد، در بهمنماه سال 1365 با درجه سرهنگی به سمت فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده دار این مسئولیت بود. سرانجام سرلشکر خلبان منصور ستاری در یک سانحه هوایی، در پانزدهم دیماه 1373 به شهادت رسید.
«آن روز هشت صبح»
کتاب «آن روز هشت صبح» نهمین کتاب از مجموعه 10 جلدی از زنان آسمانی است که به قلم «الله جعفری» نگاشته شده است. این کتاب که توسط «مژگان سیدی» به زبان انگلیسی ترجمه شده؛ زندگی و خاطرات شهید «اعظم شفاهی» را روایت میکند.
«اعظم شفاهی» در سال 1332 هجری شمسی در شهرستان نهاوند، دیدگان پاکش را به دنیا گشود و در دامان پدر و مادری دینباور، پرورش یافت. رافت و عاطفه بیحدش، زبانزد دوستان و آشنایان بود، تا جایی که به بیماران بدحال و لاعلاجی که دیگران ابا داشتند به آنها نزدیک شوند، سرمیزد و از آنان دلجویی مینمود. وی مانند سایر دختران آن زمان، زود ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد که یک یکشان را با تربیت دینی و اجتماعی پروراند و سرانجام صبح روز هفدهم فروردین ماه 1364 در بمباران هوایی رژیم بعثی، در زادگاهش، به شرف شهادت نائل آمد. اکنون برخی از خاطرات در یادها حک شده از وی، در نهمین شماره از مجموعه «زنان آسمانی»، گردآوری شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «بعد از من، «عبدالخالق» و «علی» هم به دنیا آمدند. ما پنج تا خواهر و برادر در محیط گرم و صمیمی خانواده بزرگ شدیم. اعظم هم روز به روز بزرگتر شــد. اعظم سیزده ساله شد و فرصت آن که پیدرس و تحصیل برود پیدا نکرد. خواستگار بود که پشت سر هم برایش میآمد. خانوادهی ما در شهر به اصالت داشتن و تدین شهیر بودند. معلوم است که دختر چنین خانوادهای چهقدر خواهان دارد.»
این کتاب را «نشر شاهد» در 54 صفحه، در قطع پالتویی، با شمارگان یکصدهزار نسخه و در سال 1395 منتشر کرده است.
خبرنگار: آرزو رسولی نجار
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده