پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ این یک واقعیت است که اداره سیاست جهانی امری پیچیده، کنترل شده و درهمتنیده میباشد. عرصه امنیتسازی در خاورمیانه از این جهت اهمیت دارد که بعد از جنگ اول جهانی، شکلبندی قدرت و جغرافیا و امنیت در این حوزه جغرافیایی تغییر پیدا کرد. در طی یک دوران تاریخی مشخص در جهان اسلام مرکزیت قدرتی در محیط منطقهای وجود داشت و آن امپراتوری عثمانی بود. امپراتوری عثمانی در قرن هفده و هیجده حوزه نفوذ در اروپای مرکزی داشت و یک بازیگر مسلط و تعیینکننده بود، اما در قرن نوزدهم تحولاتی شکل گرفت و آن تحولات تکنولوژیک بود که امپراتوری عثمانی از آن جا ماند. موج دوم انقلاب تکنولوژیک مربوط به موتورهای درونسوز بود و این موضوع در آمریکا، آلمان و کمتر از آن در انگلیس توسعه یافت. امپراتوری عثمانی آرامآرام از گردونه قدرت حذف شد؛ به این دلیل که تأخیر در توسعهیافتگی صنعتی و توسعه قدرت داشت.
نکته دوم اینکه عثمانیها در قرن نوزده اندیشههای توسعه بیرونی را از دست دادند و با شکستهای بعد از جنگ کریمه روبرو شدند و درنتیجه برای جبران مشکلات خارج از کشور، فضای داخلی را با استبداد، کنترل و محدودسازی ساختاری روبرو کردند. خود این مسئله معادله قدرت را بیشازحد علیه امپراتوری عثمانی شکل داد، چون زمانی کشورها جایگاه پیدا میکنند یا افول پیدا میکنند که در دو حوزه قابلیتهای عینی و ذهنی دچار افول بشوند. قابلیتهای عینی اقتصاد، صنعت و تکنولوژی بودند. در قرن 19 امپراتوری عثمانی در این وضعیت و فضا قرار گرفت. قالبهای ذهنی مربوط به این انگاره بود که در فضای سیاست جهانی با چه کسی باید ائتلاف کنی و چه سطحی از ائتلاف را شکل بدهی؟
ادراک امپراتوری عثمانی گرایش به یک نوع فضای اقتدارگرایانه بود و از همه مهمتر اینکه درک نکرد یک بازیگر جدید در سیاست جهانی ظهور پیدا کرده و این بازیگر جهانی از فضای انگلیس حمایت میکند و در جبههای قرار گرفت که کمتر لیبرال و بیشتر اقتدارگرا بود و فکر میکرد از این طریق بقاء بیشتری خواهد داشت. درنتیجه به همان ترتیبی که قابلیتهای ابزاری و تکنولوژیک و ساختاری و اقتصادیاش افول پیدا کرده بود، در شناخت سیاست بینالملل برای اینکه چه ائتلافی را در پیش بگیرد، هم دچار چالش شد.
به یاد داشته باشیم ائتلاف بخشی از معادله قدرت است، بسیاری از انسانها در کشورهای مختلف و در شکلبندیهای متفاوت قدرت به این دلیل افول کردند و یا به این دلیل ظهور پیدا کردند که توانستند شکلبندی ائتلافشان را متناسب با معادله قدرت پویایی که آینده را شکل میدهد، تنظیم کنند. در این شرایط و فضا امپراتوری عثمانی در جنگ جهانی اول با مجموعهای که شکست خوردند، ائتلاف کرد و به همین دلیل انسجام ساختاریاش را از دست داد. بعد از جنگ اول جهانی امپراتوری عثمانی و بهموجب قرارداد سایکس ـ پیکو تجزیه شد و فروپاشید. همینطور که از درون اتحاد شوروی پانزده جمهوری بیرون آمد، چهارده جمهوری دیگر بهغیراز روسیه، این وضعیت هم در رابطه با امپراتوری عثمانی رخ داد؛ بنابراین عربستان، اردن، عراق، فلسطین، سوریه و لبنان از درون این امپراتوری تجزیه شدند. سوریه و لبنان تحت قیمومیت فرانسه قرار گرفتند و منطقه عربستان تا فلسطین در قیمومیت انگلیس واقع شدند.
بعد از جنگ دوم جهانی انگلیسیها دیگر قادر نبودند کنترل سیاست جهانی را عهدهدار بشوند، سه روش را برای حفظ موجودیت و قدرت خودشان در دستور کار قرار دادند:
1 ـ جایگزین سازی ایالاتمتحده بهجای خودشان در نظم جهانی در سیاستهای منطقهای. آمریکا آرام آرام در حوزه ساخت اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، امنیتی و دفاعی ایران نقشآفرینی کند.
2 ـ فعال کردن بازیگران نیابتی و این بازیگر نیابتی باید بازیگری باشد که بتواند تعادل منطقهای را شکل بدهد. سند امنیت ملی آمریکا در دوران باراک اوباما، ترامپ و بایدن مربوط به حوزه خاورمیانه و جنوب غرب آسیا، موازنه فراساحلی است. انگلیسیها هم دنبال همین مسئله بودند، بعدازآن دنبال فضای بهقولمعروف نیابتی قرار گرفتند.
3 ـ الگوی سومی که انگلیس در دستور کار خودش قرار داد جابهجایی قدرت، دولتسازی و ائتلافهای جدید در محیط منطقهای بود. فرزندان شریف حسین از حجاز آمدند و در اردن و عراق پادشاهی را گرفتند. یک نوع موازنه قدرت توسط انگلیسیها ایجاد شد برای اینکه خودشان در آینده درگیر نشوند. همانگونه که شکلبندی اقتصاد جهانی با مرکزیت اقتصاد اروپا بود و صادرات کالا به پیرامون داشتند تغییر پیدا کرد، بعد به دنبال این بودند که کشورهای پیرامون را در اقتصاد جهانی تقویت کنند. در حوزه سیاست هم این موضوع در دستور کار قرار گرفت؛ در شکلبندیهای جدید سیاسی و امنیتی، انگلیس بهتدریج حوزه قدرت خودش را به آمریکاییها واگذار کرد اما یک نوع تغییرات محیطی را هم شکل داد.
نکته اولی که وجود داشت بحث مربوط به قبرس و بحث مربوط به فضای یونان و اینگونه موارد بود. یونان قبلاً تحت کنترل انگلیس قرار داشت، یک جابهجایی قدرت شکل گرفت، کودتای سرهنگها به وجود آمد و معادله قدرت در ارتباط با آمریکا هم تغییر پیدا کرد؛ پس تغییرات زیرساختی و اجتماعی را برای جابهجایی قدرت به آمریکا واگذار کرد.
بحثهای مربوط به ایران هم در همین قالب و قواره بود. فضای خروج اتحاد شوروی که از ایران شکل گرفت یک نوع ائتلافسازی را با آمریکاییها انجام داد و ایران را هم در مدار ایالاتمتحده قرار داد. انگلیسیها و ترکها با همدیگر در تعارض قرار داشتند، بهویژه جنگی که آتاتورک با انگلیسیها انجام داد و منجر به این شد که انگلیسیها تصمیم گرفتند تا استانبول را فتح کنند و همچنین در آن زمان اعتبار آتاتورک مثل اعتبار سردار سلیمانی در ایران بود. با توجه به اینکه ما فراموشکار هستیم، خیلی از کشورهای دیگر به قهرمانان و نمادهایشان توجه دارند. آتاتورک توانست بعد از جنگ جهانی اول انگلیسیها را شکست بدهد و به همین دلیل هم بود که در ترکیه جوان و جدید، آتاتورک توانست نقش محوری ایفا کند. بعد موضوع اسراییل مطرح شد و حمایت از شبکههای بهقولمعروف صهیونیستی را برقرار کرد و یک نوع نبرد داخلی را برای معادله قدرت به وجود آورد. حادثه 1948 شکل گرفت و بعد از آن زمینه برای این فراهم شد که آمریکا چه در یونان، چه در ترکیه، چه در ایران و چه در فلسطینی که دیگر اسمش اسرائیل شده بود و در وضعیت شناسایی هم قرار گرفته بود، خیلی از کشورها ازجمله ایران شناسایی اسرائیل را در قالب دوفاکتو انجام دادند.
میدانیم دو نوع شناسایی داریم: یکی شناسایی کامل دوژوره و دو شناسایی دوفاکتو؛ یعنی اینکه امروز واقعیت و فکت عینی که وجود دارد این معادله قدرت است. باید به این مسئله توجه داشت که بحث سیاست و ساختار نظام بینالملل و روابط بینالملل تابعی از معادله قدرت است، یعنی همینگونه که ما میگوییم: «الحقُّ لِمَن غَلَب» حق آن چیزی است که غلبه پیدا میکند. آمریکاییها هم بحثشان این است که حق با قدرت است و قدرت آن است که مستقر میشود. چه چیزی مستقر میشود؟ آن روندی که ساختار بخواهد. چه ساختاری؟ ساختار نظام بینالملل. انگلیس و آمریکاییها نگاهشان این بود که یک نیروی اجتماعی که تا آن زمان منفور بود چه در آمریکا و چه در اروپا، یهودیها بهترین نیروی سیاسی و اجتماعی و ایدئولوژیک هستند، برای اینکه بتوانند با مسلمانانی که زمانی امپراتوری و معادله قدرت انسجام بخش داشتند و همچنین تمایلی به پذیرش جهان غرب هم نداشتند، یک نیروی متضاد و متعارض ایجاد کنند، برای آنکه در همینجا با او مقابله کنند.
ضربالمثلی هست که میگوید شغال بیشه مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی. نکتهای که وجود دارد در این ضربالمثل، همین تفکر تعادل فراساحلی امروز است، همین تفکر را امروز بهنوعی آمریکاییها دارند. این مدل مدلی بود که انگلیسیها داشتند و بعد به فضای ادراکی و مدیریت قدرتی که آمریکاییها در سطح جهانی ایفا کردند، منتقل کردند. آمریکا در سال 1945 با یک قدرت نوظهور و بااقتدار بالا آمد. پنجاهودو درصد تولید ناخالص داخلی جهان مربوط به آمریکاییها است. انگلیس سیزده درصد تولید ناخالص داخلی جهان را دارد. اینکه ما میگوییم آمریکا در وضعیت افول قرار دارد، این افول آمریکا امروز بیستوسه درصد تولید ناخالص داخلی جهان را دارد. یکزمانی پنجاهودو درصد بوده، که این مقیاس در قیاس با آن دوران تاریخی نشان میدهد که افول پیداکرده، افولی که به قول آقای روحانی، یک شیب ملایم کاهش قدرت است. این وضعیت در سال 1945، 46، 47، 50، کاملاً متفاوت بود؛ یعنی قدرت آمریکا از قدرت اقتصادی و صنعتی همه جهان بزرگتر بود. البته این را هم در نظر داشته باشید امروز بهغیراز قدرت اقتصادی و قدرت فرهنگی و اجتماعی و سیاسیاش در حوزههای دیگر هم آمریکاییها یک مزیت مطلق دارند. به لحاظ تکنولوژیک این شرایط را دارند. اینکه خواسته باشند سرمایه گذاری مشترک داشته باشند با خیلی از مجموعهها این وضعیت را دارند، اما حتی کتابی از گراهام الیسون است که کتاب معروفی با عنوان شیوههای تصمیمگیری در سیاست خارجی دارد، اخیرا کتابی با عنوان جنگ محتوم به چاپ رسانده و بحث بر سر این است که میخواهند از این معادله و موازنه قدرت، یک تعریف جدید ارائه دهند.
در اینجا آمریکایی که یهودیها برایشان منفورترین افراد در قرن نوزده و اوایل قرن بیست بودند، در تحولات اقتصاد سرمایهداری خودشان ارتقا دادند. در یک مقطع زمانی اقتصاد سرمایهداری در آمریکا که سرمایهداری صنعتی و الیگارشی صنعتی بود از اوایل قرن بیستم به سرمایهداری مالی و الیگارشی مالی تبدیل شد و این الیگارشی مالی در اختیار چه کسانی بود؟ در اختیار یهودیها. این الیگارشی مالی قبلاً صدور کالا میکردند و امروز صدور سرمایه میکند، صدور تکنولوژی هم میکند، قالبهای فرهنگی را هم شکل میدهد، هالیوود را هم به وجود میآورد، فضای رسانه را هم ایجاد میکند، یعنی یک مثلث قدرت را تا حدود سال 1945 و 1948 شکل میدهد؛ طبیعی است که در این فضا اسرائیل بازیگر مطلوب آمریکایی است. برای چه؟ برای اینکه در منطقه نقش موازنهگر را داشته باشد و اسرائیل موردحمایت همهجانبه آمریکا قرار میگیرد. شما در هر مقطع تاریخی که سندهای امنیت ملی آمریکا را بخوانید بلااستثنا آمریکاییها گفتند اسرائیل در زمره حوزه منافع حیاتی ایالاتمتحده است. این یک مسئله خیلی جدی است! حوزه منافع حیاتی است. منافع حیاتی یعنی چه؟ یعنی حوزه سرزمینیات، حوزه ساخت و تأسیسات قدرتت، آن منافع حیاتیات میشود. میگوید اسرائیل در زمره حوزه منافع حیاتی است و از آن مقطع زمانی همیشه مورد حمایت قرار گرفته است.
البته اسرائیلیها مجموعههای آتش به اختیار خیلی قوی دارند. کسانی که اندیشههای تلمودی دارند و این اندیشههای تلمودی بهترین تفسیری که از آن شده در آن دایرهالمعارف صهیونیست است که المسیری مصری آن را نوشته است. این بحثهای ادبیات تلمودی را آورده، بخشی از هستیشناسی اسرائیل است. پس این نیروی اجتماعی با این قوت مذهبی به درد آمریکا میخورد. همانطور که تحلیل اقتصادیشان این است که کسانی که دارای اندیشهها و مذهب کنفوسیوسی هستند منظم و متعهد و پا به کار هستند.
در یک گزارش که در بی بی سی منتشر شده است، از یک کارگر میپرسند وقتیکه کار میکنی به چه فکر میکنی؟ گفت به این فکر میکنم که چطور میتوانم کارم را سریعتر، دقیقتر و بهینهتر انجام بدهم. خب طبیعی است که آمریکاییها اگر میخواهند صدور سرمایه بکنند مسئلهشان مزیت نسبی است. صدور سرمایه بر اساس عقلانیت نظام سرمایهداری بر چه اساسی شکل میگیرد؟ اینکه چقدر این سرمایه در آنجا بازدهی دارد، چقدر این مجموعه میتواند کالاهایی که آمریکاییها تکنولوژیاش را ابداع کردند در یک سرمایهگذاری مشترک در چین و در چهار کشور کره، تایوان و سنگاپور و امثالهم بازدهی اقتصادی داشته باشد.
امروز در آمریکا تولید ناخالص ملی بزرگتر از تولید ناخالص داخلی است. GNPاش از GDPاش بیشتر است، چرا؟ چون بخش عمدهای از فضای اقتصادی آمریکا در خارج از کشور تأمین میشود. حالا اسرائیل اینجا چه نقشی دارد؟ اسرائیل بازیگر نیابتی است و نقش قرارگاهی دارد. یک مقطع زمانی محور اصلی کار ما این بود که قرارگاههایی در حوزههای مختلف شکل بگیرد و یک تعریفی از امنیت منطقهای و نقشی که در رابطه با جنگ داشت، عهدهدار میشد. پس یک تقسیمکار جهانی شکل میگیرد. این تقسیمکار جهانی بخشی از حوزههایش مالی است، بخشی صنعتی است، بخشی دفاعی و امنیتی است. اسرائیل حوزه دفاعی و امنیتی است. خط مقدم لبه امنیتی آمریکا در محیط منطقهای است، خط مقدم است. اما به چه دلیل این را انتخاب کرده؟ به این دلیل که با این مسلمانها متفاوت است، ادبیاتش متفاوت است، دینش متفاوت است، از همه مهمتر اینکه یک ادبیات تلمودی بسیار سختگیرانه دارد، برای اینکه این مسلمانهای عاصی بهقولمعروف انقلابی را تار و مار بکند. پس من باید چهکار کنم؟ باید از او حمایت کنم. در هر جنگی که شکلگرفته آمریکاییها حمایت کردند، آمریکاییها تجهیزات دادند، کمکهای اقتصادی بلاعوض دادند، همین الان در مجلس نمایندگان آمریکا، چون کمکهای خارجی باید در مجلس نمایندگان شکل بگیرد. یعنی تثبیت بشود و بعد به مجلس سنا برود و آنجا تأیید نهایی بشود، یعنی گام اولش باید آنجا تایید شود. همین الان شش و چهاردهم میلیارد دلار تصویب شده که نهایی بشود و به اسرائیلیها داده بشود. پس چه مسئلهای وجود دارد؟ این است که بتواند با آن شش و چهاردهم میلیارد دلار تأمین امنیت اقتصادی، بازسازی ساختاری، بازسازی اجتماعی را در آنجا انجام بدهد؛ به این توجه داشته باشید.
یک مقالهای من اولین بار در فصلنامه سیاست دفاعی دانشگاه امام حسین حولوحوش بیست سال پیش خواندم، سه رویکرد را در رابطه با اسرائیل و آمریکا داشت. یک رویکرد این بود که اسرائیل یک دولت مستقل است، رویکرد دوم این بود که اسرائیل بازیگر نیابتی آمریکا در محیط منطقهای است، یک رویکرد دیگر هم این بود که اسرائیل سیاست خارجی و اقتصادی آمریکا را به گروگان گرفته، همان دیدگاه مرشایمر و مالت در آن کتاب لابیهای اسرائیل محور در سیاست خارجی آمریکا ارائه کرد.
بنابراین خواسته باشم جمعبندی کنم:
1 ـ اسرائیل بازیگر نیابتی آمریکا در محیط منطقهای است.
2 ـ اسرائیل لبه امنیتی آمریکا در محیط منطقهای است.
3 ـ اسرائیل نیروی ضربتی آمریکا در محیط منطقهای است.
نگاه بایدن زمانی که رئیس کمیسیون سیاست خارجی مجلس سنای آمریکا بود، این بود که اگر ما اسرائیل را هم نداشتیم باید یک اسرائیل میساختیم، اگر این اسرائیل هم توان نداشته باشد باید اسرائیل دیگری شکل بدهیم. بنابراین یک نگاهی وجود دارد، بهقولمعروف اسرائیل و آمریکا متحد ژئوپلیتیکی و راهبردی هستند که هر دو در برابر جهان اسلام در وضعیت تعارض قرار دارند، ما اینها را میگوییم در وضعیت موازنه تهدید قرار دارند. موازنه تهدید یعنی چه؟ یعنی در محیط منطقهای بازیگر موازنه کنندهای وجود داشته باشد که دارای دوستان و دشمنان مشترک در محیط منطقهای باشند.
بنابراین آمریکاییها در گذشته فقط از اسرائیلیها حمایت میکردند. در دوره بایدن سطح حمایت آمریکا از اسرائیل ساختاری شده بود، اسرائیل از سال 2022 یعنی یک سال و نیم پیش بخشی از سنتکام شد. اصلاً در نیروهای منطقهای آمریکا هیچگاه هیچ بازیگر دیگری وجود نداشته. آمریکاییها در دوره بایدن به خاطر اینکه تغییر در موازنه قدرت منطقهای را درک میکردند، اسرائیل را جزء سنتکام کردند و درنتیجه امروز حمایتهایی که از آن میشود حمایتهای تسلیحاتی و تاکتیکی است، حمایتهای راهبردی و اقتصادی است. من میخواهم این را به شما بگویم که امروز اسرائیل بخشی از حوزه جغرافیایی، حوزه قدرت اقتصادی سیاسی و امنیتی آمریکا است، هیچگاه آمریکا با تمام توانی که دارد اسرائیل را رها نخواهد کرد.
در واقع جمهوری خواهان الگوی کنش ارتباطی که با اسرائیل داشتند ماهیت معرفتشناسانه یعنی رفتاری و ارتباطی داشت. درحالیکه دموکراتها چون پایگاه اجتماعیشان یهودیهای آمریکاست، آن لابیهای اسرائیل محور در آمریکا پایگاه حزب دموکرات هستند، درنتیجه در این دوران هم از آنها حمایت میکنند. در یک بررسی تبارشناسانه سریع، تحرک و ارتباطات با اسرائیل خیلی بیشتر بوده، بهطور مثال در دوره ترومن، اسرائیل موجودیتش به رسمیت شناختهشده، معادله قدرت و جایگاهیابی آن حفظ شده. اما در دوره آیزنهاور در چهارچوب جنگ کانال سوئز حتی در آن دوران تاریخی، محدودیتهایی در رابطه با اسرائیل ایجاد شد. دو قطعنامه 242 و 338 شورای امنیت سازمان ملل مربوط به دوران ریاست جمهوری آیزنهاور است که جمهوریخواه است. در دوره جانسون و دوره کندی دوباره اسرائیل جایگاهش ارتقا پیدا کرد. چگونه جایگاهش ارتقا پیدا کرد؟ به این صورت که به آنها اجازه دادند سلاح هستهای داشته باشد، در سال 1967 اجازه دادند مازاد ژئوپلیتیکی داشته باشد، بخش عمده سرزمینهای اشغالی مربوط به سال 1967 است.
بنابراین موقعیت اسرائیل در این دوران تاریخی دوباره ارتقا پیدا کرد. در دوران نیکسون و فورد میبینیم که آنها موازنه را در پیش میگیرند، بحثشان موازنه دو ستونی است، اما در اصل موازنه اصلی و برتری نسبی را برای اسرائیل قائل هستند. اینجاست که اسرائیل سلاحهای هستهایاش را توسعه میدهد و شاه احساس نگرانی میکند.
از سال 1967 به بعد، شاه اتفاقاً سیاستهای ضد اسرائیلی شدیدی در پیش گرفت، چون احساس کرد که اسرائیل دارد تبدیل به غول منطقهای میشود و چهره دلخواه خودش را از بین میبرد، چون قبل از آن درک نکرده بود و تصور میکرد چون با کودتا آمده، سوگلی آمریکا خواهد بود. در دهه 60 به این نتیجه رسید که دیگر در آن وضعیت و فضا قرار ندارد. اصلیترین رفقای شاه در دهه 1970 چه کسی بودند؟ شاه حسین اردن، سادات مصر، حافظ اسد در سوریه. بیشترین ارتباطات منطقهای با اینها بود. اینها چه کسانی بودند؟ نیروهای خط مقدم جبهه جنگ 1967 و 1973 بودند. در سال 1973 مجروحین سوری و مصری را در بیمارستانهای نظامی تهران بستری میکردند و مداوا میکردند، به همین دلیل بود که شاه همیشه در مصاحبههایش در دهه 1350 به آمریکاییها فحش میداد و میگفت این چشم آبیها اینجوری هستند و ما این اقدام را انجام میدهیم و اینها. سال 1974 یا 1353 هم سیاست خارجی مستقل ملی را در پیش گرفت. یعنی چه؟ یعنی من در سنتو هستم، ولی جداگانه هم هستم. یعنی این الگوهایی که امروز اردوغان دارد و ژستهایی که میگیرد، هم دیگ آمریکاییها را هم میزند هم حریم فلسطینیها را میخورد، یکچنین وضعیت و ژستهایی هم شاه داشت.
در دوره کارتر وضعیت تغییر کرد. در دوره ریگان قلدر، باز وضعیت متوازن شد. در حوزه سیاست خارجی ریگان چه کسانی کار میکردند؟ افرادی مثل گراهام فولر. گراهام فولر دو کتابی که نوشته غوغا است:
1 ـ شیعیان مسلمانان فراموش شده جهان عرب.
2 ـ قبله عالم، ژئوپلیتیک ایران.
این دو کتاب او که به فارسی ترجمهشده واقعاً غوغاست در حوزه جمهوریخواهها. بعد از ریگان هم جورج بوش پدر بود. جورج بوش پدر مجموعهاش یک مجموعهای بود که به اسرائیلیها زیاد باج نمیداد، اما از دوره باراک اوباما سیاستهایی که اوباما در پیش گرفت، سیاستهای محدودکننده و کنترلکننده نتانیاهو بود، بحثش این بود که نتانیاهو در یک وضعیت آتش به اختیاری قرار دارد و در این وضعیت به سیاستهای آمریکا توجهی ندارد و درگیری را پیرامون انجام میدهد و اجازه نمیدهد ما نقش موازنه کننده داشته باشیم، یعنی آمریکاییها مطلوبیتشان این است که آن تعادل فراساحلی را داشته باشند، به عربها بگویند شما هم مطلوب ما هستید و شما هم آرام آرام در این فضای کنش ارتباطی که ما برای شما طراحی میکنیم بیایید و قرار بگیرید. بنابراین الگو و فضای ارتباطی که وجود داشت در این قالب بود. ترامپ چون با:
اولاً جمهوریخواهها با دموکراتها در تعارض بود بهویژه با اوباما.
ثانیاً دامادش هم یهودی بود.
ثالثاً نگاهش هم این بود که باید با ایران مقابله کرد، سیاستی که در پیش گرفت باز همان سیاست موازنهای بود که هم هوای عربها را داشت، یعنی اولین سفرش در خاورمیانه به اسرائیل نبود. به عربستان بود، عربستان هم تمام مجموعههای عرب را آورد. این قرارداد ابراهیم هم یک نوع نگاه نرمافزاری برای تغییر در جهان عرب بود.
بنابراین ما باید آمریکا و اسرائیل را در یک فضا قرار بدهیم. ما هیچگاه اعلام نکردیم حزبالله بخشی از منافع حیاتی ما است، هیچگاه اعلام نکردیم حماس بخشی از منافع حیاتی ما است، اگر آن را بزنید ما به شما میزنیم. ولی اسرائیلیها همیشه این نکته را داشتهاند. ما 20 میلیون دلار به حماس کمک کرده بودیم، اما اینقدر عرضه نداریم که برای ساخت اجتماعی تبیین کنیم و توجیه کنیم که آقاجان امنیت سازی در محیط پیرامون بخشی از امنیت سازی برای امنیت ملی کشور است و باید این امر انجام بگیرد.
اصلیترین حامی ایدئولوژیک و ژئوپلیتیکی و اقتصادی حماس همین قطر است. اما از آنطرف روابطش هم با اسرائیل روابط خوبی است. پس نکتهای که وجود دارد این است که تا دوره باراک اوباما روسای جمهور آمریکا در این شرایط و فضا قرار داشتند و بعدازآن الگوهای رفتاری تغییر پیدا کرد، بخشی از آنها ناشی از شخصیت ترامپ بود، اما ترامپ هم هوای جهان عرب را داشت، نقطه برخوردش جمهوری اسلامی بود. گفت که جمهوری اسلامی هم برای اسرائیلیها تهدید است و هم برای عربها، هم آمریکاییها. با اعراب توافق کرد و اسم توافقش را هم توافق ابراهیم گذاشت.
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده