پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجتالاسلام والمسلمین محسن موسویفرد (کاشانی) از مبارزان ضدرژیم پهلوی و همراهان امام خمینی در جریان انقلاب بود. او تحصیلات خود را در زادگاهش کاشان و در مدرسه علمیه به پایان رساند. سپس جهت ادامه تحصیل به قم رفت و در آنجا در مدرسه علوی با مرحوم شهید بهشتی آشنا شد و همین آشنایی زمینهای شد تا بعدها در معیت شهید بهشتی با جریانات انقلاب درگیر شده و سهمی در انقلاب شکوهمند اسلامی داشته باشد. ایشان از نزدیک شاهد حوادث انقلاب در قم و فشار نیروهای امنیتی بر مردم و علما بود و هنگامی که فعالیت در این شهر را غیرممکن دید، به تهران عزیمت کرد. در تهران ضمن اقامه نماز جماعت در مسجدالنبی نارمک، به دلیل آشنایی قبلی با شهید بهشتی، به جلسات روحانیت مبارز راه یافت. اندکی بعد به دلیل فعالیتهای سیاسی بازداشت و به زندان اوین منتقل شد. پس از آزادی از زندان به منظور تبلیغ به شهرهای مختلف مسافرت کرد. با روی کار آمدن بختیار و تصمیم امام خمینی (ره) برای بازگشت به ایران و بستن فرودگاه توسط دولت، موسوی کاشانی در معیت شهید بهشتی در دانشگاه تهران متحصن شد. با ورود امام به کشور او نیز از جمله کسانی بود که توانست به طور خصوصی به حضور امام راه یابد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی با شرکت در کمیتههای انقلاب اسلامی به فعالیتهای سیاسی – انقلابی خود ادامه داد و با راه یافتن به دفتر تبلیغات امام، این فعالیتها را تداوم بخشید. مدتی بعد، از پذیرفتن قضاوت در دادگاه خانواده خودداری کرد و در ارتش به جانشین عقیدتی سیاسی ارتش منصوب شد. پس از رحلت حضرت امام (ره) و انتصاب حضرت آیتالله خامنهای به رهبری، به دفتر رهبری دعوت شد و در بیت معظمله به خدمت خود ادامه داد. آنچه در ادامه میآید روایت ایشان از حضور در زندان اوین در ایام ماه مبارک رمضان است که در خاطرات ایشان توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده:
در زندان کمیته پانزده روز در سلول انفرادی بودم. آقای علیزادهی کاشمری همسلولی من بود. شب بیستویکم ماه مبارک رمضان بود که ۳۷ نفر از روحانیون را که همه امام جماعت یا منبری بودیم در حالی که همه را با دستبند به همدیگر قفل کرده بودند، به زندان اوین منتقل کردند. ازجمله کسانی که آن روز همراه ما از زندان کمیته به زندان اوین منتقل شدند، مرحوم مقدسیان، شاهآبادی، آلاسحاق، حسینی همدانی، محمدتقی عبدوس، مقدم، فومنی، شیخ محمدتقی مروارید، مرحوم سیدعباس ابوترابی، سیدماشاءالله شریفی، شیخ حسین ابراهیمی و عدهای دیگر بودند. ساعت ۵ بعد از ظهر ما را از زندان کمیته حرکت دادند. هفت ساعت ما را از این سالن به آن سالن میبردند. وقتی که به زندان اوین رسیدیم ساعت تقریبا یک بعد از نصف شب بود و ما هنوز افطار نکرده بودیم. بنابراین غذا خواستیم. غذایی در کار نبود. یک سینی پر از سیبهای نیمهپوسیده برایمان آوردند. کسانی که بیشتر گرسنه بودند و یا ناراحتی معده داشتند از این سیبها برمیداشتند و جاهای سالم آن را گاز میزدند.
انتخاب سلول با خودمان بود. در یکی از سلولها را باز کردند. یک نفر بیچاره را لخت مادرزاد داخل سلول نشانده بودند. من تا ایشان را دیدم عقب برگشتم و گفتم توی آن سلول نمیروم. بالاخره من با شیخ محمدتقی عبدوس هم سلول شدم. من و ایشان چهل روز در آن سلول زندانی بودیم. سلول ما به قدری کوچک بود که دو نفر با هم نمیتوانستیم در آن بخوابیم و موقع خواب نوبتی میخوابیدیم. در وسط آن یک توالت فرنگی بود و کنار آن هم یک دوش حمام. در آن فضای کوچک، هم وضو میگرفتیم، هم نماز میخواندیم و هم استراحت میکردیم.
بعضی از دوستان ما که در همین سلولها زندانی بودند، اعتصاب غذا کردند و مریض شدند. از جمله اعتصابکنندگان حاج شیخ محمدحسن بکایی بود. یکی از روزها که صدای ناله بکایی بلند بود من از دریچه سلول با آواز بلند و با سبک قرائت قرآن به او روحیه و دلداری میدادم: «یا ایهاالشیخ المظلوم، فان البکاء یفرح اعدائنا، لاتحزن، ان الله ینصرنا و یهلک اعدائنا و العاقبه للمتقین». هرگاه که اخباری از بیرون به ما میرسید شبیه به آواز قرآن با آواز به دیگران اطلاع میدادیم.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدمحسن موسوی فرد (کاشانی)، به کوشش مجید قیصری، مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده